امروز میخوام باهات اتمام حجت کنم!
هرکاری که خواستی واسه دل مهربونت انجام دادم
قدم به قدم با آرزوهای قشنگت جلو اومدم
شونه به شونه با غمهات همراهیت کردم
این کارا رو نه از روی اجبار بلکه باشور و شوق فراوون انجام دادم
ولی...
ولی...
ولی امروز که داری به سرزمین ناامیدی سفر میکنی باید بگم من دیگه نیستم!...شرمنده!دیگه تا اونجا همرات نمیام.آخه اون یکی دستم تو دست خداست.خدایی که هر روز تو گوش دلم نجوا میکنه بایست!نرو!تا وقتی من خدای توام تاوقتی درخت به امید بهار جون میگیره تاوقتی شاخه ها به امید بازگشت پرستوها زنده میشن از ناامیدی نترس!...بقول خودت دل دریایی چه باکی ازطوفان داره؟!!
من این روزا با کمک خدا صفحات زندگیمو ورق میزنم.می دونم پایان قصه های خدا همیشه خوشه!
خلاصه که عزیزدلم!من دارم همراه خدا میرم.بامن میای؟!