روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

114

بر حاشیه برگ شقایق بنویسید

          گل تاب فشار در و دیوار ندارد ...


113

دلت که شکست تازه حضور خدا در تو آغاز می شود ..


دلت را آب و جارو می کند ...


در حالی که تو از او گله داری !


تکه تکه اش را با حوصله کنار هم می چیند ...


اما تو همه نداشته هایت را به گردنش می اندازی !


متهمش می کنی به سنگدلی


به رنجاندن آدمها


به اینکه انگار نمی شنود صدایت را !


و او چه صبورانه چینی دلت را بند می زند . . . !


خودش می آید جای همه چیز و همه کس را می گیرد . . .


چه آرامشی دارد دل شکسته ای که همصحبتش خداست !!!


دنیایت زیبا می شود...


یادش که می کنی قلبت آرام می گیرد !


حال به راستی ..


باید از او که دلت را شکسته گله کرد یا تشکر ؟!

112


حکایت باران بی امان است . . .


این گونه که مـن


دوستت می دارم . . .


111

هرگز برای عاشق شدن

به دنبال باران و بهار و بابونه نباش

گاهی در انتهای خارهای یک کاکتوس

به غنچه ای می رسی که

 ماه را بر لبانت می نشاند..

110*

یکی بود یکی نبود

دلی بود که عاشق نبود

آبی بود ولی دریایی نبود

پرشور بود ولی بی تاب نبود

گرم بود ولی پرسوز نبود

تنها بود ولی منتظر نبود

غمگین بود ولی دلتنگ نبود

تا اینکه یه روز عشق اومد...

دل قصه ما

عاشق شد

دریایی شد

بی تاب شد

پرسوز شد

منتظر شد

دلتنگ شد

و این همه حال هر روز دل قصه ماست

قصه ما به سر رسید

دل قصه ما به دلدارش نرسید...