وای خدای من چقدر بیقرارم ...
عجب فصلیست فصل جدایی
روزهایش روز تابستان
و شبهایش شب زمستان!
خدایا رحم کن به حال دل ما
ورق بزن این فصل و روزگار را...
قطره ای عاشق خورشید شد!
ولی با اولین بوسه عاشقانه خورشید فنا گشت..
افسوس که دل قطره تاب این همه بی تابی را نداشت
کاش میدانست عاشقی دل دریایی می خواهد...
نمی دانم من به تو دل دادم یا تو دل از من گرفتی؟!!
فقط می دانم شدم یک دلداده بی دل...
با رویای تو می خوابیدم و با خیال تو بیدار می شدم
نفس هایم عطر تو داشت از بس که اسم تو را تکرار کرده بودم
وقلبم چه بی تاب بود از دلشوره های عاشقانه...
هم نفس هر لحظه من شده بودی و مهمان همیشگی قلبم
و من زیر باران مهربانیت خیس می شدم از عشق...
اما چه کوتاه بود قصه دلدادگی!
چه کوتاه بود روزهای آشنایی!
چه کوتاه بود شب های شیدایی!
و چه زود شروع شد داستان جدایی...
هر چیز رابه خاطر نیاورم روزی که دست هایم از دستانت جدا شد
خوب به یاد دارم
روزی که قلب عاشقم ،تنها و سرگردان
پای در جاده ای گذاشت که نه انتهایی داشت و نه مقصدی...
با کوله باری از خاطرات بر دوش و اشک بر چشم و غم بر دل
و چه سخت بود جدایی
و چه سخت بود تنهایی
و چه سخت بود شکیبایی..
و امروز یک سال از آن روز می گذرد؛
تلخ ترین روز زندگی من...
هم من ، هم تو !
هر دو خوب می دانیم
این راه نه پایانی دارد ، نه وصالی
اما هنوز دوش به دوش می رویم !
قانون خط های موازی یادت هست !؟
دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند !
و سکوت می کنیم
هم من ، هم تو !
اصلا بیا
یک خط زیر قانون خط های موازی بنویسیم
دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند
اما این دلیل نمی شود همدیگر را دوست نداشته باشند ...