دنبال یک نشان می گردم یا رد پایی از تو که به سمت من باشد.
لابه لای دیوان حافظم ، بین صفحات کتاب تعبیر خوابم و یا ته فنجان قهوه ام.
اعتقادی به این چیزها ندارم اما گاهی برای دل خوش کردن چاره ی دیگری نیست.
گاهی مجبورم دست به دامن خرافات شوم. همان مواقع که دیگر امیدی به تو نیست. فال امروزم خیلی خوب بود. مثل همیشه. امروز هم می گفت برمی گردی و همه چیز ختم به خیر می شود.
باور کن دست خودم نیست. اما همین الان رد پاهایت را دیدم.
شاید از اینجا گذشته باشی و شاید هم کسی شبیه تو از اینجا عبور کرده. نمی دانم. اما شاید همین فردا کوله بارم را برداشتم و این رد پاهارو تا انتها دنبال کردم.
فال امروزم می گفت من همین روزها مسافرم. مسافر شهر تو.
خیلی دوست دارم باور کنم این حرفها را اما ، کدام سفر ؟
هر دوی ما خوب می دانیم که تو حتی یک بار هم از حوالی خانه ام نگذشتی.
پس بار سفرم را به کدام مقصد ببندم؟
شمال جغرافیایی؟ یا جنوبش؟
کدام طرف بروم وقتی همه جا رد پای تو را می بینم...
"یکی از متن های برنامه رادیوهفت که خیلی دوست داشتم"
مــرددمے مــآنــمـ!
نـرگـس چشمــآنتـــ رآ به تمـــآشـــآ بنشیــنَمــ
یـــآارغـــوآن لَـبــــ ـهـآیتــــ رآ..
وقتــے ڪـہ لَبــخـنـב مےزنــے...
درختـــ و آخریـن برگــ هـآی پــاییزـی اَش رـآ کـه می بینــمـ
دلــَمـ می لرزد..که جــدآیی آخریــن برگـــ تقـــدیر استـ
خـــدآ را شکــــر که به بهـــآر ایمــآن دـآرم..
وگرنه پــاییز فصــل آخــرم می شد..!