روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

۲۳۴

 

دوباره یک غروب دلنشین ،دوباره یک صدا،صدای سبز
دوباره می پرد کبوتری به دور گنبد حرم
دوباره چشمهای من
پر از نگاه کاشی و ستاره می شود ...
کنار حوض
دوباره ذهن من
پر از صدای بالهای یک فرشته می شود
نگاه کن! من آن کبوترم
به دور گنبد طلایی اش
چه عاشقانه می پرم... 

 

۲۳۳

کجایی همنشین لحظه های داغ و تبدارم؟! 

ببین رفتی و من با ابرها تا گریه می بارم... 

تصور کردنت تنها امیدم هست میدانی 

اگر شاعر شوی می بینی ام با ماه بیدارم 

بیا یک لحظه فروردین چشمانم،خدایم شو 

که تا پاییز سالی نانوشته فکر دیدارم.. 

هزاران چشمک مبهم،هزاران قصه بی تو 

هزاران خنده مرده،نمی دانم چه بشمارم! 

مرا در شهر آدم ها رها کردی و من بی تو 

فقط یک دفتر شعر و کمی هم قاصدک دارم 

شبیه نقطه چینم که فقط پر می شوم با تو! 

برو انگار باید بی نهایت نقطه بگذارم..........................