بر چشمـآن مستـَم خرده مگیــر!
قلبــ مَـن مثل جـآمیستـــ..
بآهـر تپش پـُرو ـخـآلـی مـی شـود
از آن شَرآبـــ نگــآهتـــ کـه در جــآنـَم مـی ریزـی..
بچـه کـهـ بــودم بـآ مــآه بـآزـی می کــردمـ!
من میدویدمـ و او می دویــد..می ایسـتـآدم و می ـایستــآد!
و چـهـ لــذتـی دـآشتـ همـراهی مــآه بآ من...
ولی حــآلا !
مــآه من از من دور میشــود و من پـآـی دویدن ندآرمـ...
کـآش جآده هـای زندگی هم تابلــو دآشت!
آنوقتـــ میدآنستــم چند روز تا تــــو فآصلهــه دآرم...
نکند ایــن رآه اصلـا به تـــــو نمی رسد؟!!