روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

429*

در من غم آرامی هست که می نشیند گوشه ی چشمانم..

و خیره می شود به عکس های تو

و خیس میشود زیر باران دلتنگی..

چتری ندارم که به سر گیرم

اصلا چه نیازی به چتر؟

 

در من غم آرامی هست که می نشیند گوشه ی قلبم..

ودل می زند به دریای رویاها

 و غرق میشود میان اینهمه امواج ویرانگر

تخته پاره ای نیست که بر آن چنگ زنم و خودم را نجات دهم..

اصلا چه نیازی به نجات؟

 

در من غم آرامی هست که می نشیند روی لب هــایم..

و سعی می کند حرفی بشود...شعری..زمزمه ای..

و بازمثل همیشه ی سکوت میشود سکوت

صدایی نیست تا بشکند سکوت کهنه ی لبهایم را

اصلا چه نیازی به صدا؟

 

من این غم آرام را دوست دارم...

427*

همیشــه خیـآل می کردم قصه ی بی سر و ته یعنی قصه ای که نه سر دارد و نه ته!

و حتمــا چنین قصه ای شنیدنی نیست...!

اما خب.این فکر هم مثل بقیه ی فکرهــآی پریشآن بنده اشتبــآه بود!

قصه ی دلدادگی ما نه سر داشت و نه ته دارد!

نه  اولش معلوم است که در کدام ساعت و کدام لحظه دل از کـــف دادیم؟!

 ونه خدا را شکرتهش پیداست که کی و کجا دوباره این دل از دست رفته را به کــف خواهیم آورد!!

البته شآیــد قصه آن قدر ها هم عــآشقآنه نبوده!و دلیل اصلی اش کــفـی بودن کــفـ است!!

وگرنه  دل که نبــآید به این راحتی از کف برود و به کف نیاید؟!!

به هر حــال ماجرا از عشق افســآنه ای ما آبــ بخورد یا از کف صــآبون هــآی وطنی!

من عــآشق این قصــه ی بی سر و ته اَم..:*

426*


زنــدگی یعنی سفــر...

سفرـی طولانــی که تمــآم عمــر در رآهــی..

نه این که مقصــد گمـ و نــآپیــدا باشــد

ولی به هــر مقصــدـی که میرسی می بیـــنی

این همـــان که می خواستــه ای نیســت!

به هر گلی که می رسی

گل هــآـی خوش رنگ تر و زیبــاتری در افق انتظــآرت می کشــند..!

هر نغمــه دل انگیــزـی که می شنوی

آوای خوش دیگــری از دور دست تورآ به خود جذبــ مـی کنــد...!

و هر قلــه اـی را که فتح می کنی

قلــه هــآی بلنــدتر شــوق رفتــن را در تـــو زنده می کنــد


وایــن سفــر هم چنــآن ادامه دارد..

 و تو باید لحظــه لحظــه ی آن را در یــابی


یــآدت بمــآند هیچ قسمت از جــآده تکــرار نمی شود

شــوق رسیــدن داشتــه باش ولی حواســتـــ باشــد

هر تکــه از مسیـــر تصــویر نابی ست که لذتـــ ادراکش فقط یک بــآر برآی توست...


مبـــآدا که به غفلت ار کنــآر همیــن گل هــآی زرد و کوچک کنــار جـــآده بگذری...

مبـــادا شوق چشمــان پرنــده ای  که برآـی جفتــش غــذا می برد را نبینی...

مبــآدا از کنـــار درخت پیــری که نفــس هــآیش را به تــو هدیه می کنــد بی اعتنـــا بگــذرـی...

مبــآدا وقتی خــاری به پــآیتــ فرو می رود و تــو را بر زمـیـن می نشــاند

به روـی خــار لبخنــد نزنی !!

چــرآ که او بآیــد آنجــآ باشــد تا تو لحظــه اـی درنگـــ کنـی ..

درنگـــ کنـی و ببینی مــورچه اـی لای علفــ ها چه خستگــی نا پذیـــر قـــدمـ بر می دارد..

ببینی و دوبـــآره بلنــد شوی...

که خدا تو را همیشـــه در حـــآل سفر می خوآهـــد..


425


از سر عادت نیست که وقتی می ­روی تا دم در همراهی­ ات می ­کنم

و بعد تا آخرین چشم ­انداز تا جایی که سر می­ چرخانی،

لبخند می ­زنی،

مبهوت رفتنت می ­شوم باز؛

آخر چیزی از دلم کنده می­ شود که می­ خواهم با چشمهام نگهش دارم.


لعنت به رفتنت که قشنگ می­ روی....!


 عباس معروفی

424


بگذار سر به سینه ی من در سکوت ، دوست


                              گاهی همین قشنگترین شکلِ گفتگوست...