ای عزیزترین...
هر گاه دل آسمان شکست وبرای ما گریست،
به یاد روزهای خوبی که در کنار یکدیگر بودیم
پشت قاب پنجره بایست و برای آرزوهایمان
دعا کن.
چشمهایت راببند
از صدای قطرات باران
نوای آشنای یک سلام را
از یک دوست قدیمی
خواهی شنید...
ببار باران...
با این دل بارانی همراه شو
ببار همنوا با ساز دل تنگی های من
ببار شاید بشکند این بغض کهنه ورها شوم از این همه درد
ببار شاید قطره های زلال و آسمانی تو بشوید غم های دلم را
ببار شاید پاک شود این خط فاصله ها
ببار شاید جوانه زد در من شکوفه امید
ببار که تو هدیه دستان مهربان خدایی ...
و چه زیباست اگر من و تو فکر کنیم ،
پشت این دیوار طوفان است
و همه ی درها برای محافظت از من و تو بسته شده اند . . .
عشق تو
شوخی زیبایی بود که خداوند با قلب من کرد !
زیبا بود
امّا
شوخی بود !
حالا . . .
تو بی تقصیری !
خدای تو هم بی تقصیر است !
من تاوان اشتباه خود را پس میدهم . . . !
تمام این تنهایی
تاوان « جدّی گرفتن آن شوخی » است
از روزگار پیشین، تا حال
از درس و مدرسه، از قیل و قال
بیزار بوده اند اما...
اعجاز ما همین است
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در یک کلاس کوچک
بر پله های سنگی مدرسه
و میله های سرد وفلزی
گل داد و سبز شد
آن روز،روز چندم دی
یا چند شنبه بود نمی دانم
آن روز هرچه بود
از روز های آخر پاییز
یا اول زمستان،فرقی نمی کند
زیرا ما هردو در بهار
-در یک بهار-
چشم به دنیا گشوده ایم
ما هردو
در یک بهار چشم به هم دوختیم
آن گاه ناگهان متولد شدیم
و نام تازه ای بر خود گذاشتیم
فرقی نمی کند
آن فصل
-فصلی که می توان متولد شد-
حتما بهار باشد
ما هرچه بوده ایم، همانیم
ما باز می توانیم
هرروز ناگهان متولد شویم