بهار عاشق بود و زمین معشوق. عشق
بی تابی می آورد و بهار بی تاب بود. زمین اما آرام و سنگین و صبور.
زمین هر روز رازی از عشق به بهار می داد و می گفت: این راز
را با هیچ کس درمیان نگذار. نه با نسیم و نه با پرنده و نه با درخت. راز ها را که برملا کنی ، بر باد می رود و راز بر باد رفته ، رسوایی است.
هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی. هر
قطره باران و هر دانه برف، رازی.
و رازها بی قرار برملاشدن بودند و بهار بی قرار برملا کردن.
زمین اما می گفت: هیچ مگو، که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی
سینه ای فراخ می خواهد. به فراخی عشق. زمین می گفت: دم برنیاور تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ، شکوفه گیلاس.
زمین می گفت: ...
زمستان سرد، زمستان سوز، زمستان سنگین و سالخورده و سخت.
و بهار در همه زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت.
و چه روزها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها. چه ثانیه ها، سرد و چه ساعت ها، سخت.بی آنکه کسی از بهار بگوید و بی آنکه کسی از بهار
بداند.
رازها در دل بهار بالیدند و بارور شدند و بالا آمدند، و
بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک برداشت و قلبش هزار پاره شد.
و زمین می گفت: عاشقی این است که از شدت سرشاری سرریز شوی و
از شدت ذوق، هزار پاره. عشق آتش است و دل آتشگاه. اما
عاشقی آن وقتی است که دل آتشفشان شود.
زمین می گفت: رازهای کوچک و عاشقی های ناچیز را ارزش آن
نیست که افشا شود. راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب . و پرده از
عاشقی آن زمانی باید برداشت که جهان حیرت کند.
و بهار پرده از عاشقی برداشت، آن هنگام که رازش عظیم گشت و
عشقش مهیب.
و جهان حیرت کرد
عرفان نظرآهاری
u*:p*:a*:m dostam:*
+eidet mobarak
عید تو هم مبارک خانوم گل