آسمان لباس تـآزه ای بر تن می کند
خورشید به احترآمـ کمی پـآیین مـی نشینـد
بــآد فرشـی از بـرگــ روـی زمیـن پهـن می کنــد
و درخـتــ دسـتــ به ــــینـه می ایستــد..
ناگهــآن از رآه می رســد
بــآ تاجی از دلتنــگـی بر ســر
و ردایی از بـآرآن بردوش..
و زمـین رآ چه عــآشقـآنه در آغوش می کشد
پــآدشــآه فصلـ هـآ پـاییـز..!
دلتنگ شده ام...
نمی دانم شاید برای تو
یا شاید برای دیروز هایی
که باتو سرکردم....