دلَـــمـ می خواستـــ آسمـــآن بودمـ؛آبی و بزرگــ
تــآ وقتی نگــآهَــمـ می کنی دلتـــ رنگــ آرآمش بگیرد
دلَـــم می خوآستـــ زمیـــن بودم؛گرم و آرامـ
که وقتی در کنــآرم می نشینــی امــن تریــن پنــآهت می شدمــ.
دلَـــم می خوآستـــ نسیــم بودم ؛نرمـ و لطیــفــ
تــآ در آغــوشتـــ که می گرفتــم دور می شدی از هر چه سختــی
دلَـــم می خوآستـــ بــآرآن بودم؛ شــآد و زندگی بخــش
دستــآنم رآ که می گرفتــی شــور زندگی در تنتــ جــاری می شـــد
دلَـــم می خوآستـــ پــرنده بودمـ ؛ آزاد و رهـــآ
صــدآیـــَمــ که می زدی پر می کشیــدمـ تــآ کنج آشیـــآنه قلبتــ
دلَـــم می خوآستـــ پـــری بودمـ ؛ خــوبــــ و مهربـــآن
دلتنــگـــ که می شــدی هم نفســتـــ می شـــدمـ
و به پـــآیتـــ میریختـــم تمــآمـ هستـــی اَمـ را