روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

روزهـآےِ بدوלּ بـآرآלּ...

ایـنجــآ که بـآرآن نمےِ آیـَد ... دَلیـل نمےِ شـود تـُو هم نیـآیےِ

418*

دلَـــمـ می خواستـــ آسمـــآن بودمـ؛آبی و بزرگــ

تــآ وقتی نگــآهَــمـ می کنی دلتـــ رنگــ آرآمش بگیرد


دلَـــم می خوآستـــ زمیـــن بودم؛گرم و آرامـ

که وقتی در کنــآرم می نشینــی امــن تریــن پنــآهت می شدمــ.


دلَـــم می خوآستـــ نسیــم بودم ؛نرمـ و لطیــفــ

تــآ در آغــوشتـــ که می گرفتــم دور می شدی از هر چه سختــی


دلَـــم می خوآستـــ بــآرآن بودم؛ شــآد و زندگی بخــش

دستــآنم رآ که می گرفتــی شــور زندگی در تنتــ جــاری می شـــد


دلَـــم می خوآستـــ پــرنده بودمـ ؛ آزاد و رهـــآ

صــدآیـــَمــ که می زدی پر می کشیــدمـ تــآ کنج آشیـــآنه قلبتــ


دلَـــم می خوآستـــ پـــری بودمـ ؛ خــوبــــ و مهربـــآن

دلتنــگـــ که می شــدی هم نفســتـــ می شـــدمـ

و به پـــآیتـــ میریختـــم تمــآمـ هستـــی اَمـ را

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد